این تناقض تا ابد شیرین ترین مرثیه است
سر ترین اقای دنیا را خدا بی سر گذاشت...
من چادر برسر دارم و تو چفیه بر شانه...
وچه حکایت غریبی ست میان این چفیه و چادر
از سپیدی چفیه ء تو تا سیاهی چادر من جاده ای است به سرخی خون، جاده ای که عفت مرا وامدارغیرت تو می کند، غیرتت اگر نبود چادرم کجای این زمانه بود
تو که چفیه بر شانه می اندازی من چادرم را محکم تر می گیرم، نکند چادرم شرمنده چفیه ات شود
نکند یادم برود که دست از جانت کشیدی تا دست نامحرمی به چادر من نرسد، نکند یادم برود که چشم بر آرزو هایت بستی تا چشم آلوده به هوسی حتی خیال جسارت به دختران سرزمینت را هم نکند.
نه من یادم نمی رود، یادم نمی رود که سرخی خونت را به سیاهی چادر من به امانت داده ای، اگر چفیه تو سجاده آسمانیت شده پس چادر من هم می تواند بال آسمانی من شود...
چفیه ات را بر شانه هایت بیانداز،سربند یافاطمه ات را برسر ببند دل به جاده آسمانیت بزن که دوباره می خواهند چادر از سر دختران فاطمه بکشند دوباره می خواهند میراث مادرت را به تاراج ببرند.. دل به جاده بزن که سیاهی چادر من در گروی سپیدی چفیه توست برادرم...
حسین جااااان...
اقا جان...
ای مهربون اقا...
مدیونتم اقا....
مدت زمان: 1 دقیقه 15 ثانیه
حسین جاااان
منکه دیوانه ام از حال خوش نوکری ام
مادرت گر که سفارش بکند میخری ام
به دو بیتی شب جمعه نکنی سرگرمم
تو خودت قول بده کرببلا میبری ام
حسین جان
شهد شیرین شهادت ب تو ارزانی باد
اه ازین مردن شیرین دهنم اب افتاد
تقدیم ب حسین جان عزیز
ان شاالله از عکست راضی باشی 😊