ماعاشق دلداده ی بی عنوانیم!...

صلی الله علیک یـــــــااباعبدلله و علی المستشهدین بین یدیه و رحمة الله و برکاته و یا للتنی کنت معکم فافوز فوزا عندک

ماعاشق دلداده ی بی عنوانیم!...

صلی الله علیک یـــــــااباعبدلله و علی المستشهدین بین یدیه و رحمة الله و برکاته و یا للتنی کنت معکم فافوز فوزا عندک

ماعاشق دلداده ی بی عنوانیم!...

الم نشرح لک الزینب و ما ادراک ما زینب؟

که باید حضرت منان کند مدح تو را زینب "س"

#یا جبل الصبر
#نحن صامدون

آخرین نظرات
  • ۸ فروردين ۰۱، ۲۱:۳۲ - یاحسین
    یاحسین
  • ۲۹ دی ۰۰، ۱۳:۰۱ - حمدان مقدم
    احسنت

#عاشقانہ_شهدایی ✨♥️🥀✨


شب عروسی مان🎉 در آن گیر و دار پذیرایی از مهمان ها به من گفت

بیا نماز جماعت...☺️

گفتم : نه، الان درست نیست، آخه مردم چی می گن....😕

گفت:« چی میخوان بگن؟؟؟🤔

گفتم: می خندن به ما 🙄🍃

گفت: به این چیزا اصلا اهّمیت نده.‌☺️


اذان که گفته شد

بلند شد نماز بخواند....

دید همه نشسته اند و کسی از جا بلند نمی شود....😒

از همه مهمان ها خواست برای نماز جماعت آماده شوند 👌🍃

 همه هاج و واج به هم نگاه می کردند.😳 نماز جماعت در مجلس عروسی؟ عجیب بود. سابقه نداشت.‌..کم کم همه آماده نماز شدند...❤️


گفتند:«به شرط این که خود داماد امام جماعت بشه...😁

نماز جماعت را به امامت سید مسعود خواندیم....😊😍


خاطره همسر شهید 

سید_مسعود_طاهری




***


روزی ڪه مصطفے به خواستگاری من آمد مادرم به او گفت :  این دختر صبح ها ڪع از خواب پا مے شود ، در فاصله ای ڪھ دستش را شسته و مسواڪ می زند ، یڪ نفر تختش را مرتب ڪرده است و لیوان شیر را جلوی در اتاقش آورده اند و قهوه را آماده ڪرده اند. شما مے توانید با این دختر ازدواج ڪنید ؟


مصطفے ڪه خیلے آرام گوش مےڪرد ؛ گفت : من نمے توانم برایش مستخدم بگیرم ، ولے قول مے دهم تا زنده ام ،وقتے بیدار شد ، تختش را مرتب ڪنم و لیوان شیر و قهوه را روی سینی بیاورم روی تخت.

تا وقتی شهید شد این کار را مےڪرد ، خودش قهوه نمے خورد اما چون مے دانست ما لبنانے ها عادت داریم ؛ درست مےڪرد و وقتی منعش مےڪردم ، مےگفت : من به مادرتان قول داده ام تا زنده ام این کار را برای شما بکنم


#مصطفی_چمران





***

عاشقانه های شهدا💛

 یک روز جمعه صبح دیدم پایین شلوارش را تا کرده زده بالا، آستین هایش را هم. پرسیدم:« حاج آقا! چرا این طوری کرده ای؟ » رفت طرف آشپزخانه. گفت: « به خاطر خدا و برای کمک به شما». 🙇

رفت توی آشپزخانه و وضو گرفت و بعد هم شروع کرد به جمع و جور کردن. خیلی از زن ها دوست دارند مردشان درکار خانه کمکشان کند، ولی من دوست نداشتم علی توی خانه کار کند. ناراحت می شدم. رفتم که نگذارم، در را رویم بست و گفت: « خانم! بروید بیرون. مزاحم نشوید. »😊

 پشت در التماس می کردم: « حاج آقا! شما رو به خدا بیا بیرون. من نارحت می شوم، خجالت می کشم. شما را به خدا بیا بیرون. » ☺️

می گفت:« چیزی نیست الان تمام می شود، می آیم بیرون. » آشپزخانه را مرتب کرد. ظرف ها را چید سرجایش. روی اجاق گاز را مرتب کرد، بعد شلنگ انداخت و کف آشپزخانه را شست.❤️



💓شهید صیاد شیرازی به روایت همسر

***


***

یوسف بعد از مدتها خرید کرده بود. بهم گفت: خانوم! ناهار مرغ درست میکنی؟ 

هنوز آشپزی بلد نبودم. اما دل رو زدم به دریا و گفتم: چشم...

مرغ رو خوب شستم و انداختم تویِ روغن. سرخ و سیاه شده بود که آوردمش سرِ سفره. یوسف مشغول خوردن شد. مرغ رو به دندون گرفته بود و باهاش کلنجار می رفت. مرغ مثلِ سنگ شده بود و کنده نمیشد. تازه فهمیدم قبل از سرخ کردن باید آب‌پزش می‌کردم. کلی خجالت کشیدم. اما یوسف می‌خندید و می‌گفت: فدای سرت خانوم!


منبع خاطرات:

مجموعه طلایه داران جبهه حق 7 ( کتاب شهید یوسف سجودی)

فرمانده تیپ سوم لشکر 17علی بن ابیطالب علیه السلام


💜🍃

******

ما با خانوادھ امیر هم محلے هستیم🏡🏩

اونا چند ڪوچہ بالاتر از ما میشیننـ🙄☝️🏻


تا قبل از اینڪہ بہ خواستگارے منـ بیانـ امیر رو ندیدھ بودم!😌

اما او

منـ رو تو مسیر امامزادھ دیدھ بود و بہ خانوادش منـ رو✋🏻

براے ازدواج معرفے ڪردھ بود😇

ڪہ براے همینـ پا پیش گذاشت و وصلت انجام شد.


یڪسال بعد از عقدمونـ قرار بود ازدواج ڪنیم💑

اما از اونجایے ڪہ امیر امام حسین(ع) رو خیلے دوست داشت،😍

تمام سرمایش رو جمع ڪرد💶💰

و براے مراسم امام حسین(ع) یہ علم خرید و علمدار شد😎💪🏻

بعد از اونـ بود ڪہ بالاخرھ تونست یہ خونہ بخرھ🏨

ڪہ بہ منـ میگفت اینـ خونہ رو از امام حسین(ع) داریم😇


قرارمونـ این بود ڪہ مراسم "عروسے نگیریم" و فقط یہ سفر بہ مشهد بریم🕌و زندگیمونـ رو شروع کنیم🌸🍃


چونـ قصدمونـ اینـ بود که شروع زندگیمونـ سادھ باشہ🙂💕

و ترجیح میدادم چونـ خونه خریدھ بود اول زندگے فشار مالے بیشترے بہش وارد نشہ💙


همیشہ پیگیر اخبار جنگ در سوریہ بود و غبطہ دوستاش رو میخورد ڪہ اونا بہ جنگ میرفتند..⚔🛡

بہ منم میگفت ڪہ خیلے دوست دارھ برھ...

منـ میگفتم بزار حداقل یڪ مقدار طعم زندگے رو بچشیم...🙁

یہ مقدار باهم باشیم...🎁

اونـ وقت از اینـ حرفہا بزنـ..😫😭


اما یڪ دفعہ رفت...👣

انگار شهادت را خیلے بیشتر از منـ دوست داشت...😓💔



#همسر_شہید🎈

#شہید_مدافع_حرم_امیر_سیاوشے


***

***

***#برات_شهادت


تو آخرین جلسه کاری که "سید مجتبی" حاضر بودن، برای پذیرایی سیب🍎 آوردن.

یه "ابوحامد" نامی داشتیم از اون آدمای باصفا و باتجربه،

با دوتا فاصله از سید مجتبی نشسته بود.

 سیب رو که گذاشتن با بشقاب و چاقو🍽 برد سمت سید مجتبی و اشاره کرد که براش پوست بکنه.

سیدمجتبی هم بی هیچ حرف و اشاره ای شروع کرد به پوست کندن ، مرتب سیب رو قاچ کرد و چید تو بشقاب و به ابوحامد تحویل داد.🙂

دو ماه بعد شهادت حسین آقا💔، ابوحامد شهید شد🕊، تو همونجایی که ایشون شهید شده بودن.

تا قبل شهادت ایشون به این فکر می کردم که چرا ابوحامد اون کارو کرد و سیدمجتبی هم پذیرفت ،

بعد شهادتش فهمیدم میخواسته تبرکی دست حاج حسین آقارو بخوره و برات شهادتشو از ایشون بگیره.😭

انگار شهدا تو زمان حیاتشون هم همدیگرو میشناسن.😔☝️


به نقل از "یاسر" همرزم شهید در آخرین ماموریت 


🌈🌹#شهید_حسین_معزغلامی🌈🌹 


***

***

#گوجہ_سبز


عاشقانه دوستم داشت

خیلے لوسم ڪرده بود ...

هر سال همان اول هر چہ نوبرانہ مے آمد برایم میخرید...

جورے ڪه فڪر میڪردم اولین نفرے هستم ڪه امسال فلان نوبرانہ را مے خورم...

از همه بیشتر عاشق #گوجه_سبز بودم! 

عاشق ڪ نه! دیوانه اش بودم... 

سال آخر اولیڹ نوبرانه اے ڪه آمد گوجه سبز بود... 

آن روز را هیچ وقت یادم نمیرود... 

ظهر بود...

نیمه یا اواخر فروردین...

بسته اے ڪادو گرفته و ربان پیچ شده به طرفم گرفت.

آن را با احتیاط باز ڪردم.

بسته اے گوجه سبز ریز ڪه معلوم بود واقعا نوبر هستند را ڪادو گرفته بود...

هم بسیار خوشحال بودم و هم متعجب! 

زودتر از آنڪه خود لب باز ڪنم نجوا ڪرد: خواستم امسال برات خاطره بشہ! 

به طرفش رفتم گونہ هایش را بوسیدم و تشڪر ڪردم...

گذشت... 

مهربان#پدرم شهید شد! 

از آن سال به بعد ڪسے را نداشتم ڪه برایم نوبرانه بخرد...! 

از آن سال به بعد هر وقت #گوجه_سبز میبینم 

مے شڪند...

قلبم و بغضم! 

مے دانست ڪہ سال آخرے هست ڪه برایم گوجہ سبز نوبرانہ میخرد! 

از آن سال بہ بعد 

مزه ترش و دلچسب گوجه سبز، 

برایم تلخ ترین شد...!

مے بینید؟ #منم_روزے_بابا_داشتم...❣😔



#بہ_یاد_شهدا 💚😞

#شرمنده_ایم❤😞



شهدایی زندگی کنیم تا طعم خوشبختی رو بچشیم...


بعد از ظهر یکی از اعیاد ائمه بود...جعبه ی شیرینی در دست روانه ی هیات شدم...دعوت شده بودم. اولین بارم بود که به هیات محله ی دوستم می رفتم...

وارد شدم..جمع صمیمی...خالص...بسیجی  و زیبا بود...

هنوز هیات شروع نشده بود...جعبه را باز کردم و شروع کردم به پذیرایی...

در جمع جوان هیات، مرد مسنی دیدم ...مردی چه بگویم...به قول نظامی...مجنون!...توجه نکردم...

جعبه را زمین گذاشتم. مرد کمی جابجا شد...دست برد برای شیرینی دوم.

پسرش بود؟ دامادش بود؟ نمیدانم! زد روی دست مرد...دستش را کشید.

بغضم گرفت. یکی از بچه های هیات متوجه ام شد. گفت: حاجی طرف را شناختی؟ گفتم: نه...

گفت: حاجی جبهه یادت هست؟ گفتم: انگار دیروز بود!بله....

گفت: سر و صدای جبهه چی؟ گفتم: بله! چطور؟

گفت: آن سالها موجی دیده بودی؟!

گفتم ...نه! چیزی نگفتم، تازه فهمیدم چه میگوید...اشک بود که مثل سیل از چشمم روان بود...

 آرام در گوشم گفت: "طرف فرمانده گردان بوده حاجی!"

 ***

عاشقانه شهدا❤️

جعبه شیرینی رو جلوش گرفتم ، یکی برداشت و گفت: میتونم یکی دیگه بردارم؟ گفتم : البته سید جون ، این چه حرفیه؟ برداشت ولی هیچکدوم رو نخورد. کار همیشگیش بود ، هر جا که غذای خوشمزه یا شیرینی یا شکلات تعارفش میکردند برمیداشت اما نمیخورد . میگفت: برم با خانومو بچه ها میخورم . میگفت: شما هم این کارو انجام بدین . اینکه ادم شیرینی های زندگیشو با زن و بچه ش تقسیم کنه خیلی توی زندگی خانوادگی تاثیر میذاره . 


🔵 شهید سید مرتضی آوینی


🔵منبع : .سید مرتضی اوینی ، کتاب دانشجویی، ص 21

***

 ....
همسر [علی چیت‌سازیان] می‌گوید در آخرین باری که آمد منزل و بعد از ان رفت و شهید شد و دیگر ندیدیمش؛ نیمه‌شب همین‌طور نشسته بود و اشک می‌ریخت و گریه می‌کرد. با اینکه مرد باصلابت و قدرتمند و فرمانده کاملاً باصلابتی بود و اصلاً اهل گریه و این چیزها نبود؛ اما اشک می‌ریخت. گفتم چرا این‌قدر گریه می‌کنی؟ 
گفت: معاونش را (سردار مصیب مجیدی)راخواب دیده بود که قبل از او شهید شده بود. می‌گوید دستش را محکم گرفتم و گفتم باید به من بگویی. ما این‌همه با همدیگر رفتیم راهکار پیدا کردیم. اینها نیروهای اطلاعات عملیات بودند که بلدچی یگان‌ها می‌شدند. قبلاً می‌رفتند راه‌ها را پیدا می‌کردند، باز می‌کردند تا یگان‌ها بتوانند حرکت کنند بروند جلو. ما این‌همه رفتیم با همدیگر راه باز کردیم، راهکار پیدا کردیم. راهکار این قضیه چیست؟ این قضیه‌ی شهادت؟ این را به من بگو، چرا من شهید نمی‌شوم؟ 
   
می‌گوید یک نگاهی به من کرد و گفت: «راهکارش اشک است، اشک...
 ***

نظرات  (۴)

۰۹ خرداد ۹۹ ، ۲۲:۱۲ عبدالمذنب: محب الشهدا

فقط ۶ ماه زنده ام...

مهدی را به خواستگاری بردیم و مهدی هم به ازدواج راضی بود اما به خانم عروس گفته بود  بدور از احساسات فکر کن و بعد جواب بده. موقع عقد عروس خانم یک شرط برای مهدی گذاشت و آن هم این بود که: داماد باید روز قیامت عروس را شفاعت کند و او هم این شرط را قبول کرد. مراسم عقد به خوبی صورت گرفت و مهدی در این مراسم لباس سپاهش را پوشیده بود. ساعت 1 شب از مجلس به خانه آمدیم و همه بچه ها خواب بودند اما مهدی آهسته وضو گرفت و شروع به خواندن نماز شب کرد. مهدی نماز شب می خواند اما مراقب بود کسی این موضوع را متوجه نشود. همینطور که داشت وضو می گرفت و آب از صورتش می چکید، آیاتی را زمزمه می کرد و ناگهان مرا دید گفت: مادر اینجا نشسته ای؟ گفتم بله. گفت: خیالت راحت شد که حالا من را زن دادی؟ گفتم: نه مادر تا دستت را دردست عروس نگذارم خیالم راحت نمی شود. مهدی گفت: مادر جان این هم برای تسلای دل شما بود من هم که بار ها گفته ام شش ماه بیشتر زنده نیستم. اگر خدا بخواهد به آن چیزی که می خواستم رسیدم.

 

۱۹ خرداد ۹۹ ، ۱۲:۲۶ عبدالمذنب: محب الشهدا

شهدایی زندگی  کنیم تا ان شاالله  طعم خوشبختی  رو بچشیم

۰۹ شهریور ۹۹ ، ۰۷:۱۵ احسان وحیدی
سلام علیکم
خاطرات بسیار زیبایی گلچین کردید خدا قوت

در قرارگاه فعالان فرهنگی به کاربر و مدیر فعال نیازمندیم که قلم روانی مثل شما داشته باشد
مستدعی است قرارگاه را بررسی نمایید و نظر خودتان را برای مدیریت ارسال نمایید

www.atamalek.ir

و من الله توفیق
پاسخ:
و علیکم السلام...
تشکر از عنایت شما
با عرض شرمندگی چون به مرور  فعالیتم در وبلاگ کمتر میشه،نمیتونم انجام وظیفه کنم.
عاقبتتون بخیر
التماس دعا،یاعلی‌‌
۲۴ شهریور ۹۹ ، ۱۹:۰۱ عطاملک | قرارگاه سایبری
سلام متن زیر را منتشر بفرمایید
سال 1396 سفری به اصفهان داشتیم. آنجا از یک دوست عزیز که یکی از فرماندهان سپاه بود، شنیدم که ماجرای عجیبی برای همکارشان اتفاق افتاده. ایشان میگفت: همکار ما جانباز و از مدافعین حرم است.
او در جریان یک عمل جراحی، برای مدت 3 دقیقه از دنیا می‌رود و سپس با شک ایجاد شده در اتاق عمل، دوباره به زندگی بر می‌گردد. اما در همین زمان کوتاه، چیز هایی دیده که درک آن برای افراد عادی خیلی سخت است! همکار ما برای چند نفر از رفقای صمیمی، ماجرایش را تعریف کرد، اما خیلی نمی‌خواست ماجرایش پخش شود.
در ضمن، از زمانی که اتفاق افتاده و از آن سوی هستی برگشته، اخلاق و رفتار فوق العاده خوبی پیدا کرده!
مشتاق دیدار این شخص شدم. تلفن تماس این شخص را گرفتم و چندین بار زنگ زدم تا بالاخره گوشی را برداشت. نتیجه چندین بار مصاحبه و چند سفر و دیدار و… کتابی شد که پیش روی شماست.
البته ساعت ها طول کشید تا ایشان را راضی کنیم که اجازه چاپ مطالب را بدهند. در ضمن، شرط ایشان برای چاپ کتاب سه دقیقه در قیامت، عدم ذکر راوی ماجرا بود. در کتاب سه دققه در قیامت سعی بر اختصارگویی بوده است و برخی موارد که راوی راضی به بیانش نبوده را حذف کردیم.

شما این کتاب جذاب و خواندنی را میتوانید از لینک زیر به صورت صوتی و پی دی اف ذریافت نمایید
http://atamalek.ir/Thread-%D8%AF%D8%A7%D9%86%D9%84%D9%88%D8%AF-%DA%A9%D8%AA%D8%A7%D8%A8-%D8%B5%D9%88%D8%AA%DB%8C-3-%D8%AF%D9%82%DB%8C%D9%82%D9%87-%D8%AF%D8%B1-%D9%82%DB%8C%D8%A7%D9%85%D8%AA-%D9%BE%DB%8C-%D8%AF%DB%8C-%D8%A7%D9%81

همچنین جهت ارج نهادن به اوقاتی که در قرارگاه مشغول مطالعه هستید اقدام به اهدای رایگان محصولات فرهنگی و کتاب نمودیم که از لینک زیر میتوانید اطلاعات بیشتر را کسب کنید
http://atamalek.ir/Thread-%D8%AF%D8%B1%DB%8C%D8%A7%D9%81%D8%AA%D9%85%D8%AD%D8%B5%D9%88%D9%84%D8%A7%D8%AA-%D9%81%D8%B1%D9%87%D9%86%DA%AF%DB%8C-%D8%A8%D8%A7-%D8%A7%D9%85%D8%AA%DB%8C%D8%A7%D8%B2-%D8%A8%D8%A7%D9%86%DA%A9
و من الله توفیق
پاسخ:
بله... ان شاالله

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی