کربلا خواستن من از هوسم نیست، ولی
کربلا خواستن من از هوسم نیست، ولی
به جان مادرت آقا به کار می آیم
مرا اگر تو در این روضه ها نگه داری ...
وانا اشهدو یا الهی ب حقیقه ایمانی و خالص صریح توحیدی وباطن المکنون ضمیری!
این موج مد چیست که تا ماه میرود
دریای درد کیست، که در چاه میرود
این سان که در چرخ میگذرد بر مداااار شوم
بیم خسوف و تیرگی ماه میرود
گویی که چرخ بوی خطر راشنیده است
یک لحظه مکث کرده، به اکراه میرود
آبستن عزای عظیمی ست، کاین چنین
آسیمه سر نسیم سحرگاه میرود
مرغان نوحه خوانسحر را چه شیونی ست
وقتی که او ب جانب درگاه میرود؟
دیشب فروفتاده مگر ماه از آسمان
یا آفتاب روی زمین راه می رود؟
درکوچه های کوفه صدای عبور کیست؟
گویا دلی به مقصد دلخواه میرود
دارد سر شکافتن فرق آفتااااااب!
آن سایه ای که در دل شب راه میرود...
ما معمولیا عمدا خوشگل نیستیم تا کسی وابسته مون نشه:)
شهید مصطفی صدر زاده
برای اینکه بروید کربلا بلند صلوات بفرستید ، بعد با صدای بلند میگفت:با این صلوات شما رو تا میدان فلان ... هم نمیبرند.
شهید مصطفی صدر زاده
من که پایه ثابت این برنامه هام...
اونم کجا؛
کهنز،امامزاده عبدلله...
کنار شهید صدرزاده،شهید اژند و شهید عفتی!
من که هر از گاهی با دوستام قم و تهران میام،اما فعلا ی جای مهمتری تو تهران مونده که باید برم!
نمیگم کجا!
فقط امیدوارم پس نیوفتم!
شما هم برام دعا کنید لطفا🌺
یاعلی
من ی ماه رمضان دعوت داشتم برای سخنرانی در لندن.یکی دو جای دیگر هم دعوت بودم.یک روز در منزل نشسته بودم که دیدم خانم خیلی محترمی زنگ زد و بمن گفت میخوام ماه رمضان بیایید منزل ما صحبت کنید.گفتم"حاج خانم،من مجلس زنانه نمیرم.
گفت:ببین آقا.من دو تا پسر داشتم.
پسراولیم به شهادترسید.خبر شهادتپسر دومیم رو هم اوردند.
پدرش همان دم در سکته کرد و رفت کما.
بعد یک هفته همسرم چشمش رو باز کرد و گفت ، پسرم شهید شد؟
گفتند بله.
دو تا نفس کشید و در بیمارستان فوت کرد.
گفت "خودم هم جانباز انقلاب.ساواک شکنجه م کرده.نخاعم مشکل داره...
گفتم:حاج خانم استخاره میکنم.
همه ی جاهایی که دعوت شده بودم بد آمد!اما منزل این مادر شهید خوب آمد.
رفتم وارد مجلس شدم دیدم جمعیت ۵نفره...
مادر شهید و چهار پیرزن.
با خودم گفتم لندن رو ول کردم که اینجا برا پنج تا پیرزن حرف بزنم!
خیلی دلم گرفت.تا خودمنزلمان گریه کردم....
گفتم خدایا امسال چی روزیه من قرار دادی؟!
همان شب پسر بزرگ حاج خانم رو در خواب دیدم.(بعدا عکسش رو دیدم شناختم)
گفت :فلانی، خیای دلت گرفت؟
گفتن :اره دیگه .این همه جا بود، همه رو جواب کردم آمدم اینجا
گفت:فقط اینقدر به تو بگویم که هر وقت در منزل ما مراسم میگیرند
ما همه می آییم!
با رفقایمان می آییم!
در مراسم امشب هم ،اینقدر در خانه جمعیت بود که طبقه ی زیر زمین وهم کف و بالا پر بود.و رفقای من در کوچه نشسته بودند....
جالب تر اینکه تک تک حرفایی ک زده بودم را برای من گفت.این روضه را خواندی...
بدان هر وقت مادر مان مجلس میگیرد ، ماهم می آییم...
راوی:حجت الاسلام سید حسین مومن
حسین جان
بین بازار غلامان نظر انداخته ای
جنس مرغوب نبودم،نخریدی؟!!! باشد!
دست عشاق گرفتی،به حرم بردی
طبق معمول ز من دست کشیدی !!! باشد!
حسین جاااااان
این همه زااااار زدم،دااااااد زدم... گفتم حسین، کرب و بلا...
،این صدا کردن من را نشنیدی؟!!!
باشد!
چه کنم،تلخی تو باز حلاوت دارد!!!
دل تنگم بخدا میل زیارت دارد!
شهید صدرزاده:
پایان مأموریت بسیجی شهاااااادته!
همسر [علی چیتسازیان] میگوید در آخرین باری که آمد منزل و بعد از ان رفت و شهید شد و دیگر ندیدیمش؛ نیمهشب همینطور نشسته بود و اشک میریخت و گریه میکرد. با اینکه مرد باصلابت و قدرتمند و فرمانده کاملاً باصلابتی بود و اصلاً اهل گریه و این چیزها نبود؛ اما اشک میریخت. گفتم چرا اینقدر گریه میکنی؟
گفت: معاونش را (سردار مصیب مجیدی)راخواب دیده بود که قبل از او شهید شده بود. میگوید دستش را محکم گرفتم و گفتم باید به من بگویی. ما اینهمه با همدیگر رفتیم راهکار پیدا کردیم. اینها نیروهای اطلاعات عملیات بودند که بلدچی یگانها میشدند. قبلاً میرفتند راهها را پیدا میکردند، باز میکردند تا یگانها بتوانند حرکت کنند بروند جلو. ما اینهمه رفتیم با همدیگر راه باز کردیم، راهکار پیدا کردیم. راهکار این قضیه چیست؟ این قضیهی شهادت؟ این را به من بگو، چرا من شهید نمیشوم؟
میگوید یک نگاهی به من کرد و گفت: «راهکارش اشک است، اشک»